شبی دیدم چو مه بر بام او را


صراحی پیش و بر کف جام او را

دعا می کردم و می نامدش یاد


ز مستی بهر من دشنام او را

نخواهد دل به خود دشنام ازان لب


ز لعل او همین بس کام او را

به دل او را که عشقش خانه سازد


کجا ماند دگر آرام او را

کسی کز عارض و زلف تو گوید


همین بس ورد صبح و شام او را

دلم دارد هوای پای بوست


ببین در سر خیال خام او را

چو برگشتی ز خسرو، کرد پامال


جفای گردش ایام او را